آش درست کردن برای مادربزرگها مثل یه مراسم بزرگ است. فقط ریختن چند وجب نخود و لوبیا یا حتی رشته آش نیست. مراسم بزرگی است که همه باید در آن دخیل باشند. حسرت؟ شاید یکی از حسرتها باشد که دیگر این مراسم را تجربه نمیکنم. آن آستین بالا زدنها و بسمالله گفتنها و رفتن سراغ دیگ خالی. پر کردن خالیها، از پر. پر کردن حافظهمان از خاطرههایی که تازه وقتی از دستش میدهیم، قدرش را میدانیم. خوردن گاه به گاه دانههای درشت شاهمقصود روی هم و نگاه مادرجون که به آش بود و دستش که از بخار آش، سرخ میشد.
آن روز مادرجون بلند شد. میخواست مراسم آش را دوباره راه بیاندازد. البته این بهانه بود. میخواست دوباره همه را کنار هم جمع کند. خالهها ودایی. بهانهاش، درست کردن آش بود. به یکی میگفت رشته ندارم و از یکی دیگر میخواست که نعنا داغ برایش درست کند. خوب میدانست که آش، بهانه خوبی برای جمع کردن بچههاست. حتی ما هم بهانه نمیآوردیم.
قابله خالی را گذاشت روی میز: اون ماهیتابه رو در بیار نعنا رو داغ کن.» هیچ نپرسیدم که چرا به خاله مژده گفته نعناداغ ندارد. نگاهش کردم و لبخند زدم. اصلا هم اینطور نبود که مثل این برنامههای آشپزی بگوید فلان قدر از کدام مواد نیاز است و فلان قدر از کدام مواد دیگر. راه میرفت و آرام شعر میخواند و یک چیزهایی به قابلمه اضافه میکرد. فقط از کنارش رد میشد و دستی به قابلمه و انگار همه چیز کنار هم مرتب قرار میگرفت.
خاله مژده زودتر از همه رسید. نعنایی که درست کرده بود را کنار نعنا داغ من گذاشت. مثل من سوالی نکرد. از کنار مادرجون رد شد و سرش را بوسید. نخود و لوبیا و سبزی با هم خوب هم خورده بودند و هویتشان داشت تغییر میکرد. مثل ما که وقتی کنار هم جمع میشدیم، هویت و اختلافهایمان کنار میرفت و یک کل را شکل میداد؛ که هرچه مادرجون میخواست بود.
بوی آش میپیچید توی خانه و از آن راهروی همیشه خنک و از کنار چوبلباسی میگذشت و میریخت داخل حیاط. میرفت لابهلای درخت توت و خودش را میکشید به تنه کلفتش. از شیر حیاط رد میشد و ماهیها را به روی حوض میکشاند. کل خانه میشد آش. البته این آخریها دیگر حوضی نبود که ماهی داشته باشد. جایش را خاک گرفته بود و انگار اینطوری برای مادرجون هم راحتتر بود.
درست یادم نمیآید که آخرین باری که کنارش آش خوردیم کی بود. آقاجون بود یا نه. کداممان درست کردیم. اصلا مادرجون دستی به آش کشیده بود تا آن را مال خودش کند و مثلا بعدها بگوییم که چه آشی بود» و دستت درد نکند». یا همینطور روی آن تخت قدیمی نشسته بود و روبرو را نگاه میکرد؟ یادم نمیآید درست کی بود که آش به نوستالژی ما تبدیل شد. درست کی بود که قبل از خوردن آش، بویش را به مشام میکشیدیم. یادم نمیآید. مثل خیلی چیزهایی که یادم نمیآید. مثل اولین باری که وارد آن خانه شدم و مادرجون نبود.
میگویند آدم گاهی چیزها را فراموش میکند چون خودش را مقصر میداند. مثل تقصیری که شاید بیدلیل بود اما همیشه بر گردنم احساس میکردم. وقتی تخت خالیاش را نگاه میکردم که یک قاب عکس از او رویش خودنمایی میکرد و تمام گزاره خبری برای نبودنش، یک روبان مشکی بود که کمی از سیاهیاش را روی صورت مادرجون کشیده بود. یادم نمیآید کی آش به عزیزترین یادگار از دست رفتههایمان تبدیل شد. چند روز قبل بود که مامان میگفت میخواهد آش بار بگذارد. این بار جملهاش درست مثل مادرجون بود. لبخند زدم. داشتم فکر میکردم لابد باید بگویم مریم نعناداغ را بیاورد. چشمهایم را بستم. تصور کردم نشستهام روی یکی از همان مبلهای رنگ و رو رفته خانه مادرجون در خیابان پیروزی؛ انتهای کوچه روشن. بوی آش تازه داغ شده روی بخاری به مشامم رسید. چشم باز کردم. مادرجون گفت: یه قاشق بخور شاید خوشات اومد.»
آش ,مادرجون ,درست ,هم ,مثل ,روی ,بود که ,یادم نمیآید ,بود و ,کی بود ,کنار هم
درباره این سایت